نقش قبول کردن. (از آنندراج). نقش پذیرفتن: دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد ماند. خاقانی. چنین که من ز لباس تعلق آزادم عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد. صائب (از آنندراج). ، تأثیر کردن. مؤثر افتادن: خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد. حافظ
نقش قبول کردن. (از آنندراج). نقش پذیرفتن: دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد ماند. خاقانی. چنین که من ز لباس تعلق آزادم عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد. صائب (از آنندراج). ، تأثیر کردن. مؤثر افتادن: خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد. حافظ
ملایم گفتن. سخن به ملایت گفتن. باشرم و ادب سخن گفتن. مقابل درشتی کردن: اگر نرم گوید زبان کسی درشتی به گوشش نیاید بسی. فردوسی. بدو گفت خاقان برو پیش اوی سخن هرچه باید همه نرم گوی. فردوسی. چو پرسدت پاسخ ورا نرم گوی سخن ها به آزرم و باشرم گوی. فردوسی. چو نرم گویم با تومرا درشت مگوی مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود. ناصرخسرو. ، آهسته گفتن. زیرلب گفتن: خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که می رفت و می گفت نرم. سعدی
ملایم گفتن. سخن به ملایت گفتن. باشرم و ادب سخن گفتن. مقابل درشتی کردن: اگر نرم گوید زبان کسی درشتی به گوشش نیاید بسی. فردوسی. بدو گفت خاقان برو پیش اوی سخن هرچه باید همه نرم گوی. فردوسی. چو پرسدت پاسخ ورا نرم گوی سخن ها به آزرم و باشرم گوی. فردوسی. چو نرم گویم با تومرا درشت مگوی مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود. ناصرخسرو. ، آهسته گفتن. زیرلب گفتن: خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که می رفت و می گفت نرم. سعدی
زشت گفتن. بد گفتن: بگه غیب چونانکه دگر کس را نتواند گفت او را سقطی دشمن. فرخی. هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی). و غلامان درمی آویختند و کشاکش کردند و وی سقطمیگفت. (تاریخ بیهقی). دانم که سخت ناخوشش آید و مرا متهم میدارد متهم تر گردم و سقط گوید اما روا دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدی). همه شب برین غصه تا بامداد سقط گفت و نفرین و دشنام داد. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم. (گلستان سعدی). ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن آغاز کرد. (گلستان سعدی). رجوع به سقط شود
زشت گفتن. بد گفتن: بگه غیب چونانکه دگر کس را نتواند گفت او را سقطی دشمن. فرخی. هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی). و غلامان درمی آویختند و کشاکش کردند و وی سقطمیگفت. (تاریخ بیهقی). دانم که سخت ناخوشش آید و مرا متهم میدارد متهم تر گردم و سقط گوید اما روا دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدی). همه شب برین غصه تا بامداد سقط گفت و نفرین و دشنام داد. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم. (گلستان سعدی). ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن آغاز کرد. (گلستان سعدی). رجوع به سقط شود
از کار انداختن اثر چیزی را محو کردن از کار انداختن: عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لا جرم هر دو چو نعل مانده اند از تو بچار میخ در. (مجیربیلقانی. امثال و حکم ص 1817)
از کار انداختن اثر چیزی را محو کردن از کار انداختن: عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لا جرم هر دو چو نعل مانده اند از تو بچار میخ در. (مجیربیلقانی. امثال و حکم ص 1817)